بلندی های بادگیر
هرچیز زیبا
نظرات شما عزیزان:
در قلب زمستان روزگار ميگذرانم. زندگي ميكنم با داشتههايم. زندگي، گفتگوي من است با هستي. صبح كه بر ميخيزم ميگويم سلام، میگویم هنوز حرفهايمان تمام نشده، يادت هست ديشب چه ميگفتم كه خوابم برد؟ خودش را به فراموشي ميزند كه مثلا بگويد چیزی يادش نمانده. ولي من خوب يادم هست؛ صحبت از بهانه بود و اينكه بهانه كردن تلخ هم خودش بهانهاي است عزيز. ميدانی؟ صحبت همين اشارات بود در دل شب با كلي چيزهاي شيرين. ميدانم يادت هست. يادت ماند.
زندگي را صبح از سر ميگيرم تا بگويم من هنوز ميخواهم. هستي گاهي اخم ميكند. سكوت ميكند، جوابم را نمي دهد، ميشناسماش. اخلاقاش همين است. ميگويد بايد بگوئي و بدانم چگونه خواستن را ميخواهي، من سختم تنها اما نه، با داشتههايم كه اميد است و خاطره زندگي ميكنيم، اميد ميتواند پسركم باشد، پسري از من كه باز برايم اميد بياورد، اميد فرزند اميد؛ و خاطره دخترم كه شيريني روزها و يادها است. ياد گندم براي جنس آدم، جسارت تجسم كه زيبائي ميآفريند. خاطره، مادر زيبائي است، بهانه رويا كه تمام دلخستگيهايم را به لبخندي نازنين - كه هنوز خاطرهاي از آن را دارم – ميشويد و حياتم را تازه ميكند وقتي چشمهايش پناه ميآورند.
در قلب زمستان روزگار ميگذرانم. اميد قصه اين روزهاي من است. من نشانههائي گرم دارم. مثلا ميان سرما سرم ميخورد به روز عشق. باز چيزي يادم ميآيد. بايد حرف بزنم باز با هستي. سلام! بيا سخن تازه كنيم. يادت هست؟ همين الان يادم آمد من هم زماني دل گرم تر از اين روزها بودم. روزهائي را ديدم كه نقش ميزدم براي رنگ شب. مست شدن هستي، رواني رويا در بطن جسميت زندگي. نقشه ميكشيديم تا به بخت بگوئيم هستي را ميبيني چه مهربان است با ما؟ حالا تو بخت، كه ميدانم بخت همان روزها هستي، براي خاطر خاطرههاي مان هم كه هست مهربانتر باش.
تو هم ميداني عادت ندارم جواب سوالات بي جواب را بدهم. كه ميداني و باز پيغام ميگذاري كه چيزي بشنوي. كه هديه روز عشق چه دادي؟ كه گرفت؟ چیزی نبود، کسی نیست. نوش اش باد آنكه اين روزها نقشه كشيد و هدیه داد. آنكه زمزمههاي كم كلمه و پرجان شب را نوشيد. ما كه مثل هرشب گوشه آشيانه مان چشم به ماه دوختيم. حالا فكر كن آرام چند ترانه هم زمزمه كرديم مبادا سكوت باورش شود كه اينجا امشب كسي بسلامتي عشق چيزي نمي سرايد. چراغ خانه خلوت را هم روشن گذاشتم مثل شب عيد سال نو تا عشق اگر گذارش... هنوز ساده ای مرد.
ميدانم ميگوئي كه بشنوي. خسته نمي شوم هرچه از زن ايراني تلخ بگوئي. كه: تمام طلب اش از زندگي را مي خواهد در سياههاي به اسم زندگي مشترك از مردش بگيرد. حتي اگر بخواهد و بگيرد. كه ميدانم هنوز دلت پيش همين زن ايراني بودن سالهاي دور خودت هست استاد.
زن ايراني را آنگونه كه ميگوئي ميشناسم. با همين طلب کلان اش از مرد، از زندگي. اما تو به اين كلمات نگاه كن: مرد و زندگي. زن ايراني از مردش نمادي تمام از تمامیت زندگي می خواهد: اگر مرد باشد زندگي اش شيرين است و تلخ اگر باشد هستي اش را فقط به تلخي مرد، تلخ مي كند.
اين كه مي گوئي هست. چيزهاي ديگري هم هست. زن سرزمين من به خاطره اي از عشق گرم مي شود، دختر ايراني پي صدائي محو از محبت، مي شود آوا. به يك آه هزار جوانه مي زند. مهتاب مي شود وقتي كورسوئي از انسان در آن سوي آسمان بيابد، زن ايراني پاداش بي نهايت آسمان است به آواره اي كه آنقدر داناست كه بخواهد مرد باشد.
مي دانم براي امروز تو، جنس زن ايراني عجيب است، برای من اساطير: روشني است دختر خورشيد. شكوفه دختر ياسمن، دختران ايران مادرند از مادر. همراه از ازل، نيكو دختر نياز، رويا دختر غزل، معجزه است زن ايراني، همان كه تنها به عشق، اجازه مي دهد فريبش دهي.
... و مي دانم كه دلت لك زده براي زن ايراني بودن. يادت هست؟ خودت گفته بودي.
Power By:
LoxBlog.Com |